رمان.
بهناز خودش را بر روی صندلی جابهجا کرد. او قصه را از زبان پدر و مادرش شنیده، برحسب گفتۀ آنان اکنون در کنار مادربزرگ قرار داشت. میخو ...
رمان.
بهناز خودش را بر روی صندلی جابهجا کرد. او قصه را از زبان پدر و مادرش شنیده، برحسب گفتۀ آنان اکنون در کنار مادربزرگ قرار داشت. میخواست مرغ اندیشۀ او را به پرواز درآورد تا بر دریچۀ ایام نوک زند و خاطرات بیات شده را یکی یکی تازه کند. نگاه پیرزن با نگاه دختر گره خورد. بر کهنگیها دست کشید و تصاویرِ ذهن را به اواسط پاییز هزار و دویست و نود و نه کشاند..
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.