گوشی اش را خاموش کرد و گذاشت توی جیبش. بلیت ها را از پیرمرد گرفت و چک کرد. صندلی های یک کوپه را کامل خریده بود. از پله های واگن سه بالا رفت. بع ...
گوشی اش را خاموش کرد و گذاشت توی جیبش. بلیت ها را از پیرمرد گرفت و چک کرد. صندلی های یک کوپه را کامل خریده بود. از پله های واگن سه بالا رفت. بعد دست دراز کرد و دست پیرمرد را گرفت که بالا برود. رفتند توی کوپه پنجم. پیرمرد نشست و آذر نشست رو به رویش.
قطار که آرام راه افتاد، پیرمرد سرش را جلو آورد به سمت آذر، دستش را گرفت جلوی دهانش، دور و برش را نگاه کرد و آرام و گفت: «من و سید جفتمون عاشق هیتلر بودیم.»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.