آن شب وقتی وارد سالن شدم حسام را دیدم که روی کاناپه ای به خواب رفته بود پتویی رویش انداختم و خودم هم همانجا نزدیک حسام دراز کشیدم ساعت نزدی ...
آن شب وقتی وارد سالن شدم حسام را دیدم که روی کاناپه ای به خواب رفته بود پتویی رویش انداختم و خودم هم همانجا نزدیک حسام دراز کشیدم ساعت نزدیک سه صبح بود که می خوابیدم در این خانه شب و روز انگار گم شده بود، من و حسام مثل دو روح سرگردان بودیم هر دو تنها و منزوی، اما هر دو در این تنهایی آرامش خود را پیدا می کردیم. اما در این شب سرد و زمستانی یاد بهارک نذاشت تا صبح چشم روی هم بزارم یه جورایی عذاب وجدان .داشتم می دانستم که حسام هم از ترس بهارک به اتاقش نرفته بود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.