بعضی شب ها در حیاط روبه روی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس اخلاق را مباحثه می کردیم.
به من می گفت: از امام چیزهای دنیایی نخواه!
بگو آقاجا ...
بعضی شب ها در حیاط روبه روی حرم می نشستیم و با هم درس های کلاس اخلاق را مباحثه می کردیم.
به من می گفت: از امام چیزهای دنیایی نخواه!
بگو آقاجان، معرفت خودت رو به من بده!» آنقدر دوستش داشتم که هرچه می گفت، برایم حجت بود.
چشمانم را بستم و همین ها را تکرار کردم.
یک دفعه یاد چیزی افتادم و گفتم: « راستی محمد! همه از اینجا برای خودشون کفن خریدن. ما هم بگیریم و بیاریم حرم برای طواف!»
طفره رفت و گفت: «ای بابا! بالاخره وقتی مردیم، په کفن پیدا می شه ما رو بذارن توش.»
اصرار کردم که این کارو بکنیم.
غمی روی صورتش نشست. چشمانش را از من گرفت و به حرم دوخت. گفت: «دوتا کفن ببریم پیش یه بی کفن؟!»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.