رمان.
آخ نادر باورم نمی شود تو مرده باشی، حتما دروغ می گوید آن بازپرس لعنتی.
نادر بازپرس دروغ می گوید نه؟ می خواهد ته دل من را خالی کند؟
نا ...
رمان.
آخ نادر باورم نمی شود تو مرده باشی، حتما دروغ می گوید آن بازپرس لعنتی.
نادر بازپرس دروغ می گوید نه؟ می خواهد ته دل من را خالی کند؟
نادر دلم برای بوی عطر کاجت تنگ شده، همیشه با رخشت می آمدی و کلاه کاسکت. می خواستی شناخته نشوی، می خواستی شناخته نشوم. هیچ وقت کافه و رستوران نرفتیم، هیچ جای شلوغ دیگری هم نرفتیم. تو مرا به هیچ کدام از دوستانت معرفی نکردی. تو همیشه از آزادی و وعده حق و آرمان هایت حرف می زدی و من با خودم نقشه می کشیدم که چطور دلت را به اسیری ببرم،که چطور گرفتارت کنم،که بمانی برای من، فقط برای من...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.