داستان كودكان،
در گوشه اي از يك قصر زيبا و با شكوه، كلبه اي كوچك بود كه زن و شوهري در آن زندگي مي كردند. كار آنها آنجا خيلي سخت بود ولي آنها ...
داستان كودكان،
در گوشه اي از يك قصر زيبا و با شكوه، كلبه اي كوچك بود كه زن و شوهري در آن زندگي مي كردند. كار آنها آنجا خيلي سخت بود ولي آنها كارشان را دوست داشتند. مرد باغبان بود و به گلها رسيدگي مي كرد، با انها حرف مي زد و غذا و آب مي داد. زن اتاقهاي قصر را جارو مي كرد، رختخوابها را مرتب مي كرد، آشپزي و خياطي مي كرد. آنها شب خسته به كلبه برمي گشتند ولي شاد بودند. ساعتها با هم حرف مي زدند و
مي خنديدند و راحت مي خوابيدند. كلبه اشان پنجره اي رو به باغ داشت كه گلداني لبه آن قرار داشت و زن روزها با او حرف مي زد و آرزوهاي خود و شوهرش را به او مي گفت، كه از خدا آرزوي فرزندي را دارند. يك روز صبح زود كه زن داشت با گل صحبت مي كرد صدايي از درون يكي از غنچه ها شنيد.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.