داستان تخيلي. آتاساي به خودش گفت: اگر من نباشم، خورشيد، بچه ها، گنجشگها، مردم كوچه و ماشينها چه مي كنند؟ آتاساي قرص جادويي را كه پيرترين جا ...
داستان تخيلي. آتاساي به خودش گفت: اگر من نباشم، خورشيد، بچه ها، گنجشگها، مردم كوچه و ماشينها چه مي كنند؟ آتاساي قرص جادويي را كه پيرترين جادوگر شهر به اوداده بود، به دهانش انداخت و آن را قورت داد. در يك چشم بر هم زدن آتاساي غيب شد و ديگر كسي او را نديد. اما آتاساي، مردم، آسمان، خورشيد و درختها را مي ديد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.