شبي از شبها ابراهيم ادهم در سراي خود بر تخت خفته بود. ناگهان صداي هاي و هويي شنيد: صداي گام هاي تند بر بام كاخ بود. از خود پرسيد: اين موقع شب چ ...
شبي از شبها ابراهيم ادهم در سراي خود بر تخت خفته بود. ناگهان صداي هاي و هويي شنيد: صداي گام هاي تند بر بام كاخ بود. از خود پرسيد: اين موقع شب چه كسي زهره ي چنين كاري دارد؟ از روزن كاخ صدا زد: آن جا چكار داريد؟ كسي جواب داد: ما در جستجوي اشتران هستيم. ابراهيم پرسيد: اشتر بر بام قصر؟ مرد جواب داد: اي ابراهيم، تو كه عارفي بزرگ و فرمانرواي خراسان هستي، به ما بگو تاكنون چه كسي بر تخت جاه توانسته است در پي ديدن خدا باشد؟ از آن پس ابراهيم ادهم را كسي نديد...
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.