شاهرخ که سکوت حسن را دید چیزی نگفت اما در دل می دانست که حرف هایش صحت ندارد و ته دلش از سحر خوشش می آید. اما در کل پسری آزاد و راحت بود و خیلی ...
شاهرخ که سکوت حسن را دید چیزی نگفت اما در دل می دانست که حرف هایش صحت ندارد و ته دلش از سحر خوشش می آید. اما در کل پسری آزاد و راحت بود و خیلی خودش را پایبند این گونه روابط نمی کرد. شاهرخ با خود گفت «بالاخره مجبوره با من راه بیاد من زیادی براش وقت گذاشتم باید از خر شیطون پیاده شه وگرنه پیاده اش می کنم.» با این افکار لبخندی روی لب هایش نشست و با حسن داخل کافی شاپ شدند.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.