در شهر كلاغها شليته پوشيدهاند. سارها فينه بر سر دارند. و زاغچهها، لباده بر تن. در شهر سروها با عصا راه ميروند. و بيدهاي مجنون خميده ...
در شهر كلاغها شليته پوشيدهاند. سارها فينه بر سر دارند. و زاغچهها، لباده بر تن. در شهر سروها با عصا راه ميروند. و بيدهاي مجنون خميده و خاموش. در شهر همگان نقاب بر چهره دارند، اما مردي نيز هست بيصورتك. ناگاه از ميان جمع فرياد دلقكي گوژپشت: «نادان! به چه زل زدهاي؟ برخيز! بايد چهرهات را تغيير دهي، بايد به هيئت ديگران درآيي! اما مرد ميغرد: «نه، نميتوانم، نميتوانم: صورتك من چهره من است. جهان مسخ شده ارزاني شما باد!»
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.