رمان.
شبها خسته و کوفته به آنچه در روز انجام داده بودیم فکر میکردیم. با اینکه دلمان برای پرواز به آسمانهای دیگر و دشتهای سرسبزی که ق ...
رمان.
شبها خسته و کوفته به آنچه در روز انجام داده بودیم فکر میکردیم. با اینکه دلمان برای پرواز به آسمانهای دیگر و دشتهای سرسبزی که قصه آن را از پدرانمان و آنها نیز از پدرانشان شنیده بودند، بیطاقت شده بود، اما هیچیک جرأت نمیکردیم از سرزمینی که در آن به سر میبریم دور شویم. بیم بی غذا ماندن و پرواز در آسمان سرزمینهای ناشناخته ما را هر روز نسبت به روز قبل ترسوتر و محتاط تر میکرد. اما یک روز صبح، همه چیز تغییر کرد. صدایی از دوردستها به گوش ما رسید. آن صدا، یک ادراک بود که از قلههای دور و آسمانهای بسیار گذشته بود تا بر سینه کوچک ما فرود آید. اول مفهوم آن را نمیفهمیدیم. شبی یکی از بزرگان ما که به قله عمر خود رسیده بود، گره آن صدا را گشود.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.