داستان،
مهتاب دره اي را كه روستا در آن قرار داشت روشن كرده بود. در گوشه اي از حياط، سلمان تنها ايستاده بود و زير لب آهنگي قديمي و نا آشنا را ...
داستان،
مهتاب دره اي را كه روستا در آن قرار داشت روشن كرده بود. در گوشه اي از حياط، سلمان تنها ايستاده بود و زير لب آهنگي قديمي و نا آشنا را
مي خواند. سايه اش دو يا سه برار خودش بود و بچه مي توانستند تفنگي كه بر روي دوشش انداخته را ببينند. او مو هاي بوري دارد كه مثل خارهاي جوجه تيغي ايستاده بودند با چشماني سبز و زهردار.
We are using technologies like Cookies and process personal data like the IP-address or browser information in order to personalize the content that you see. This helps us to show you more relevant products and improves your experience. we are herewith asking for your permission to use this technologies.